باز شکر میکنم خدایم را که به من و چند نفر دیگراز فرزندان محلّ روستا فرصت داد تا بتوانیم از وجود پیر مردی روحانی و با سواد استفاده جسته وبه آموختن درس قرآن وخواندن و نوشتن سرگرم شویم. باز هم شکرکه مرا شوق درس خواندن داد تا از وجود مدارس دولتی جدید هم استفاده نموده و مراحل ابتدایی و دبیرستانی آن زمان را به خوبی و موفقیت بگذرانم.و به شغل شریف معلّمی مفتخر شوم و همانگونه که خوب درس خوانده بودم به شاگردانم نیز سنگ تمام گذاشته خوب درس بیاموزم،بطوری که در ساعات درس انشای آنان خود،نیز موضوع داده شده را می نوشتم و در پایان ساعت ان را برای آنها می خواندم.این علاقه به نوشتن موجب آن گردید تا در هنگام بازنشستگی نیز بنویسم،بیشتر سوژه های انقلابی و دینی را که در جامعه رواج داشت و لازم بود معلّم گونه به آنان که نمی دانستند یاد دهم و به صورت کتبی یا انشای دانش آموزی بنویسم تا دیگران هم که بعد از من می آینداگر نمی دانند بخوانند.واز این جهت نام نوشتار خود را«منشاُت»نامیدم.
نوشتم این سطور بی بها را که دنیا را نمی بینم بقایی
مگر خوانندگان از راه احسان کنند درحقّ این مسکین دُعایی
مکتب خانه
حدود یکصد سال قبل که هنوز بیگانگان بر ملل شرق و اسلامی تسلّط نیافته بودند سواد آموزی در مکتبخانه ها به وسیله افراد با سواد که اکثراً روحانیون محلّی بودند انجام می شد.
در مکتب ابتدا تمام سی و دو حرف الفبا را به شاگرد یا نو آموز یاد می دادند و اولین کتابی که وجود داشت وهمه باید ان را یاد بگیرند قرآن مجید بود و روش آموزش آن هم به صورت مقابله ای انجام می شد.بدین طریق که نو آموزان دایره گونه می نشستند و ابتدا شاگردان قدیمی تر و باسواد که به آنها خلیفه معلّم هم می گفتند شروع به قرائت می کردند وشاگردان جدید خط می آوردند یا به نوشته کتاب نگاه می نمودند.پس از یک هفته هر گاه نوبت به شاگرد جدید می رسید باید هر اندازه که می توانند بخواند.برخی زود و بعضی هم دیرتر به خواندن این کلام خدا آشنا می شدند و این برنامه و روخوانی همه روزه ابتدای صبح تکرار می شد تا همه قرآن خوان می شدند.کتاب و برنامه مخصوصی در کار نبود.هرکس در خانه اش هر نوع کتاب قدیمی که داشت (مانند حافظ، سعدیٍ، شاهنامه،فلکناز،خورشید آفرین جوهری و امیر ارسلان) با خود می آورد و در مکتب همه به نوبت از این کتاب استفاده می نمودند واگر گاهی پدرانشان به مسافرت و زیارت قبور ائمّه بزرگوار می رفتند در بازگشت کتابی به عنوان سوغات برای فرزندیا بچّه های فامیل مکتبی می آوردند و همه بهره می بردند.اگر کتابی مانند سعدی و حافظ که شعر داشت به مکتب می آوردند همگی با آواز مخصوص به نوبت می خواندند وبا این ترتیب صدای آنان و روی خجالتی شان باز می شد و خواننده و غیر خجالتی بار می آمدند.
مکان یا جای مکتب
جای آموزش مکتب معمولاً در فصل زمستان که هوا سرد بود در اطاقی از خانه مکتب دار تشکیل می شد و هر مکتبی صبحگاه که به مکتب می آمد مقداری هیزم برای سوزاندن و گرم کردن اطاق درس می آورد.در ایّام گرم مانند بهار و تابستان کلاس در فضای خانه استاد یا در صحن مسجد محلّ بود و ظهر هم همه در آنجا نماز می خواندند و برای صرف ناهار هر کس به خانه خود می رفت. گاهی عصرها کلاس درس برای کارهای شخصی تعطیل می شد.حضور وغیاب جدّی در کار نبود و هرکس بیشتر به مکتب می آمد زودتر با سواد می شد.
ساعت در مکتب
صدسال قبل به آن طرف ساعت در محلهای کوچک و روستا ها وجود نداشت ودر مکتب از ساعت آفتابی استفاده می کردند.بدین گونه از ساعت مسافر عبوری یا مهمان شهری سایه دیوار مکتب را از بامداد تا ظهر،هر ساعت میخی در زمین می کوبند و در روزهای آفتابی فقط از این علامتها ظهر و اعلان اذان را درک می نمودند و پس از خواندن اذان و نماز با صدای بلند و دسته جمعی ،درس خواندن تعطیل می شد.
کتابچه الفبا
در قدیم کتاب مدوّن برای تعلیم الفبای فارسی که شناختن آنها مقدّمه یادگیری خواندن و نوشتن است وجود نداشت.نو آموز چند ورق کاغذ سفید که آن هم،کم در همه جا وجود داشت با خود به مکتب می آورد و استاد مکتب با قلم خود که از چوب نی ومرکبّی که از دوده هیزمهای سوخته شده در حمامّها ویا جای چراغدانهای نفتی خودسازی شده بود کتاب الفبا را روی همان برگه های کاغذی که شاگرد آورده و به صورت کتابچه چند برگی نیم خشتی در آورده بود می نوشت.
بدین ترتیب که صفحه اول وبالای کتابچه را با لفظ مقدّس«بسم الله الرحمن الرحیم»زینت می داد و در سطر دوم نوشته بود «هوَ الفتاحُ العلیم»اول کارها به نام خدا-پس مبارک بود چو فرّ هما - ودرادامه الفبای سی و دوگانه فارسی تا آخر و به خطّ درشت و سیاه نوشته که نو آموز به کمک هم شاگردیهای جلوتر طوطی وار یاد می گرفت.
پس از آن الفبا را به صورت غیر پیایی معمول به صورت سرگردان نوشته شده بود که آن را الف سَرگردان می نامیدند و معمولاّ از کلمات«اَبجَد-هَوَّز-حُطّی-کَلمَن-سَعفَص-قَرشَت-ثَخَّذ-ضَظِغ»که این کلمات را ابجد یا حروف ابجد می گویند نوشته شده بود.
این کلمات الفبای مشترک عربی و فارسی است و حروف «پ-چ-ژ-گ»که مخصوص فارسی است در آن نیست و این حروف به ترکیب ابجدی مبنای اعداد و حساب در زبان شعرای فارسی می باشد که تا ده تای اول آن اعداد از یک تا ده یک رقمی و نه تای بعد به جای اعداد دو رقمی«20-30-40-50-60-70-80-90»و باقیمانده آن جانشین اعداد سه رقمی«100-200-300-400-500-600-700-800-900-1000) می شد وجهت اطلاع از تاریخ تولد یا سال احداث اماکن و... از این حروف استفاده می شود.
آب خوردن در مکتب
در دوران های گذشته آب خوردنی و شستشو و انواع پخت و پز از محلّ سر چشمه قنات و چشمه یا به وسیله چاههایی که بیشتر در منازل حفر می شد و آب به وسیله طناب و چرخ چاه و دَلو که به ان دُول هم می گفتند از چاه بالا آورده می شد،یا از آب جوی عمومی به وسیله ظرفی که به آن کوزه یا سبو می گویند تهیّه می شد .بچّه های مکتب هر کدام ظرف کوچکی از آب با خود به مدرسه می آوردند و هرگاه تشنه می شدند با اجازه مکتب دار از ظرف خود که در محّل مخصوص و سایه نگهداری می گردید اب می نوشیدند و سلام بر حسین می گفتند.برخی روی تُنگ یا سبوی خویش نام خود را می نوشتند که با دیگری اشتباه نشود.
به یاد دارم و از مکتبی های جلوتر شنیده بودم اهل مکتبی روی کوزه گلین خود این جمله را نوشته بود «این کوزه از مال درویش خلیله-صنّار داده کوزه خریده- هرکس که از این کوزه خورد آب - شمری است که سر حسین(ع) بُریده»وقتی استاد آن را دید صاحب کوزه را تنبیه سختی نمود
تنبیهات مکتب
هر استاد مکتب دار روی فرشی که اغلب از پوست حیوانات ساخته می شد یا تُشَک نرم کوچک که داخل آن پنبه یا پشم نهاده بودند بالای مجلس درس می نشست و چوبی از جنس نرم تازه و یا سفت و قدیمی و خشک کنارش گذارده بود،هرگاه قصوری از بچه مکتبی در درس خواندن و یا بداخلاقی در محلّ مکتب یا بیرون آن سر می زد با زدن چند ضربه چوب «تَرکِه»بر کف دستان او تنبیه می شد و اگرقصور یا جرم سنگین تر بود فَلَک می شد و چندین ضربه سخت بر کف پای او به وسیله خود مکتب دار یا شاگردی که استاد امر می کرد نواخته می شد.گاه آن قدرضربه زده می شد که محکوم بیهوش می شد یا مدتی از راه رفتن باز می ماند. ( فَلَک اسباب تنبیه از قطعه چوبی ضخیم و نخی که به دو سرش بسته بود درست می شد). نوع دیگر از تنبیه زندان شدن بود بدین طریق در محل مکتب می ماند و حق رفتن از مکتب به منزل از او سلب می گردید و غذا نیز از منزل برایش می آوردند واگر تنبیه شدید بود حق غذا خوردن در آن روزرا نداشت.
نوشتن«قلم»وکاغذ در مکتب
در آن روزگاران کاغذ و قلم کمیاب بود.بدین جهت نوشتن خیلی کم انجام می گرفت و خوشنویسی به ندرت انجام می شد.قلم در درجه نخست از چوب نی مخصوصی تراشیده می شد و نوک آن به اندازه لازم کوچک یا درشت با مهارت خاصّ تراشیده می شد . دوات و مرکبّ سیاه که مانند قلم برخی از شهرتهیه کرده و برخی دیگر از دوده های سوخت وسایل نفتی چراغ روشنایی یا دوده های انباشته شده روی دیوار ها با ترکیب کردن مقداری دوشاب انگور یا شکّر و جوشانیدن وبرهم زدن تهیّه می شد در ظرف های کوچکی که به انواع گوناگون یافت می شد به اسم دوات ریخته و استفاده می کردند .
و امّا کاغذ چون کمیاب بود از وسیله بسیار ساده و آسان دیگری به نام «حَلَبی»[ظرف روغنهای خوراکی و صنعتی] استفاده می شدکه آن زمان ها تازه پیدا شده بود و در زمان کنونی ماهم وجود دارد ،قطعه ای حدود بیست سانتیمتر در سی سانتیمتر به نام«لوح»مشق نویسی درست می شد و شاگرد که در روی یکطرف یا دوطرف آن نوشته بود پس از روُیت کردن یا تصحیح نمودن استاد به وسیله آب شسته و درآفتاب خشک می نمود و برای نوشتن نوبت بعد آماده می کرد.برای شناختن یا انتخاب نوع قلم اینگونه می گفتند:
«نگزینی سیاه رنگ و دُرُشت سرخ و سنگین و سخت پیدا کن»
و برای اهمیّت خط خوب نوشتن و ارزش آن معمول بود که:
«قلم گفتا که من شاه جهانم قلمزن را به دولت می رسانم»
استاد خود نوعی قلمدان مخصوص داشت که یک طرف آن قلم را قرار داد و طرف دیگر دوات کوچک تعبیه شده بود و جلدی سر خود داشت که برای نوشتن آن جلد به کنار کشیده شده قلم برداشته و مرکب دان هم پیدا می شد و پس از نوشتن جلد آن بسته و در جیب نهاده می شد .
بهداشت در مکتب
در آن زمان بهداشت وپاکیزه کاری و شیک پوشی مانند امروز وجود نداشت و به نظافت لباس و بدن کمتر توجّه می شد.محیط مکتب در روستا گاهی در اتاق کوچک و بدون آفتاب گیر و دود زده معلّم تشکیل می شد و در وسط آن اجاقی بود که در آن هیزم افروخته و کلاس گرم می شد.و برای جلو گیری از ورود گرما درب آن بسته و گاهی برای تردد هوا چند دقیقه باز و مجدداً بسته می شد.
در تابستان که هوا گرم بود پاها در جوی آب و یا حوض وسط حیاط مدرسه یا مسجد شسته می شد.موضوع جالب عدم بهداشت ان وقتها که صابون و شامپوها و وسایل دیگر نظافت موجود نبود و لباس ها دیر شسته و حمّام کردن کم انجام می شد بدنها و لباس بچّه های مکتب از جانوران گزنده ای به نام «شپش»و«کک»در عذاب بود. در فصل گرم تابستان استاد مکتب فرمان می داد بچّه ها در وسط حیاط مکتب و یا در پشت بام پیراهنهای خود را بیرون آورده در افتاب بگسترانند تا ان حشرات موذی که در لباس پنهان شده اند در اثر حرارت آفتاب به حرکت در امده ، پیدا شوند و کشته شوند و بدن ها از خارش وگزش آن ها آسوده شود.
ورزش در مکتب
ورزش در مکتب آن زمان ساده و بدون ابزار امروزی بود. ورزش ها معمولا باستانی و ملّی ایرانی بودند و هنوز فرهنگ ورزش غربی در روستاها وارد نشده بود.
اوّلین نوع ورزش کشتی گیری بود که بچه های هم قد وهم سال با هم اجرا می کردند و هرکس به زمین می خورد مغلوب بود.دومین ورزش پریدن بود بدین گونه که از فاصله ای سُرعت دویدن می گرفتند و می پریدند،هر که بیشتر پریده بود،برنده بود.کسانی که چرخیدن دوست داشتند به وسط آمده چرخش اجرا می کردند.
ورزش دیگر وزنه برداری بود که وسایل سنگین و وزین هر چه بود اگر چه یک تکه سنگ یا یکی از بچّه های مکتب را بلند کرده بالای سر می بردند. یک نوع ورزش دیگر که کمتر بدان رغبت و هنر داشتند پرش از روی موانع و دیوار ها و یا سرعت گرفتن از دور و بالا رفتن از دیوارهای بلند تا بالای آن رسیدن بود که این هنر استثنایی برای فتح قلعه های دشمن و باز کردن درب قلعه به روی سپاهیان خودی بسیار ارزنده بود.
در کتاب خواجه تاجدار که تاریخ آقا محمّد خان قاجار را نوشته است نام سربازی ازسپاهیان به نام «مجنون پازوکی» دیده می شودکه در فنّ بالا رفتن از دیوار و گشودن راه برای سپاهیانش مهارت داشته و در فتح شهرهای شکّی و شیروان آذربایجان و گرجستان که جزو آذربایجان کنونی کشورمان بوده ،خیلی هنرها و رشادت ها نشان داده است.سر انجام به جهت اینکه بدون خبر و اجازه خواجه از دیوار بامش بالا رفته دستور قتل او را صادر نمود .
به اَلحَمدی رسیدن در مکتب
وقتی شاگرد مکتبخانه کتابچه ای را که مکتب دار نوشته از اول تا به آخر آنها را خوب یاد گرفته بود،یعنی الفبای معمول را خوب می خواند و میشناخت و الف سرگردان را هم تا آخر بدون غلط می شناخت و ترکیب الفبا را به سه حرکت َُِ و سه حرکت بلند«آ-او-ای»را خوب اجرا می کرد و تنوین سه گانه را هم ًًٌٍ با همه الفبا ترکیب میکرد و درست می گفت و علامات دیگر و معمول در نوشته های فارسی را مانند تشدید« ّ » می شناخت وهای گِرد«ه» و تای گرد«ة»و مدّ« » را هم خوب می کشید و الف همزه یا الف کوچک شده را«ء» به جای الف بزرگ می شناخت و می گفت«الف حمزه را بجای بشناسم،اگر نشناسم صد چوب شاهی کف پایی بخورم تا بشناسم». پس از آن نوبت به خواندن و یادگرفتن دو سوره شریفه قرآن «الحمد یا فاتحة الکتاب اوّلین سوره مبارکه قرآن و سوره شریفه توحید یا قل هُوَ الله» که سوّمین سوره مانده به آخر قرآن مجید است و در نماز های یومیه می خوانند می رسید تا از حفظ بخواند و بگوید:رَبّ سَهَّل و لا تُعَسَّر عَلَینا،یا رَبّ تو قرآنم روزی کن،بر پدرم بر مادرم بر استادم رحمت کن.
برگرفته از کتاب به یاد آن روزها
نوشته فرهنگی بازنشسته: علیرضا بهرامی
نظرات شما عزیزان: